فصل خوب کودکی

دوست با مرامم آرزوست

همین لحظه که در اتاقم در خانه پدری محبوس شده ام می نویسم وقتی خواب بودم مهمان آمد ، نمیدانم چند ساعت یا جند دقیقه شده ، ولی حالا که بیدار شده ام و نیاز مبرم به دستشویی رفتن دارم نمیخواهم با قیافه ی بسیار خواب آلود در این ساعت بیربط به خواب شبانه روز عرض ادب کنم به مهمنان  حدودا هفت سال است که برادرم از ایران به سرزمین آرزوها - امریکا - رفته  عین این هفت سال را دوست بامرام  کرمانشاهیش ، به خانه ی پدری ما آمده به مادرم میگوید شما را که میبینم مقداری از دلتنگیم برای مهدی کم میشود ، منظورش به شباهتشان است  حسودیم میشود ، یک حسودیه دلچسب و خوووووب  کاش من هم یک دوست تا این حد بامرام داشتم ، که حتی با ...
28 تير 1394

پیراهن مامان دوز

دوباره شروع کردم به دوختن لباس برای خودم، بعد چند روز که 6.7 تیکه لباس برا خودم دوختم صداش دراومد چقد برا خودت میدوزی یه چیزی بر منم بدوز نتیجه این شد ...
11 تير 1394

اولین تجربه رفتن به سینما

پنج شنبه ی هفته ی قبل قصد داشتیم پرنیان رو بزاریم پیش خاله مرضیه ی مهربون و من و همسر جان بریم سینما ، اما طی یک حرکت انتحاری! زنگ زدیم به مرضیه جان و گفتیم 6 تایی باهم بریم ، این تصمیم عملی شد و نتیجه به شدت رضایت بخش بود فیلم نهنگ عنبر با بازی خوب رضا عظاران ...
11 تير 1394
1